ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بارها وقتی بوی باران برمیخاست
به یاد میآوردم مادربزرگ میگفت :
- خشم خداست
که از ناسپاسی انسان ،
به تازیانهی یزدان ،
ابر بر زمین میافشاندش -
( و باران هیچ نبود، برای منی
جز تداعی خشم، جز تداعی اشک )
****
اما اکنون هر بار بوی باران برمیخیزد ،
به یاد میآورم تو را و خویش را
به یاد میآورم گرمای آغوشی مقدس را
که به لذت باریدن معنا میبخشید .
به یاد میآورم احساس دستهایی را
که باور بودن، هدیه میداد
به یاد میآورم سخاوت پروردگار را
به دامان طبیعت ،
بیهیچ درخواستی ،
به یمن بودن ما !
من زانپس، هر بار که میبارد باران ،
به یاد میآوردم تازیانهی غیابت را
که بر درگاه شیشهای چشمانم میکوبد،
و همهی وجودم را درهم میشکند !
آری ،
تو را به یاد میآورم
با تو همگام میشوم
و از شوق با تو بودن
چه زیبا همراهی میکنم باران را !
میدانم
آسمان برای من میبارد ،
خدا نیز هم !
م.صبا