در سکوتی طولانی
خواندمت
و تکرارت کردم
و آنقدر به یاد آوردمت
که اندیشه ام
حجم تو را برایم نقاشی کرد
تا دوباره
در حسرت دیدارت
رنگها
صورتم را نقاشی کنند!
م.صبا
باز هم میوزد.
بازهم سکوت را میشکند.
بازهم فریادم را در وزیدنش گم میکند.
دوباره پریشانیهایم را تکان میدهد
دوباره اشکهایم را بر گونههایم میغلتاند
و دوباره برایم قاصدک میفرستد.
ولی بازهم نمیگوید
این قاصد
از سوی کیست ؟!
بعضی اوقات
آنقدر تنها میشویم ،
که گاه
تنهایی دیگری
تنهاییمان را پرمیکند.
و برخی اوقات
آنقدر تنهایی دیگری را عمیق مییابیم
که حتی
فکر تنهایی خود را
از صفحه زندگی
پاکشده مییابیم.