دفترت را باز کن
چشمانت را ببند
و نقاشیام کن
با هر مدادی که خواستی
سبز ، قرمز ، زرد ....
احساسم را از خود
مراقب باش
آبی بکشی !
....
مدادت را بردار
صفحه را آبی کن !
م.صبا
گاه آرزو میکنم
کاش زمان میایستاد
ولحظات کودکانهام را
با رفتنش تباه نمیساخت.
( لحظههایی که ناب بودند
لحظههایی که بوی طراوت میدادند و عشق )
آری؛ چه زیبا دوست میداشتیم
و چه بیریا ، میبوسیدیم ؛
چه معصومانه میگریستیم
و چه مهربان ، نگاه میکردیم ؛
چقدر لذت میبردیم از صدای شکستن شیشه همسایه
تا زمزمه وجود خویش را
- تا انتهای بودن -
فریاد کشیم !
چقدر شادی میکردیم
وقتی
بادبادکهایمان را در هوا میرقصاندیم ؛
چقدر بر روی زمین مینشستیم و خاکبازی میکردیم
و از کتک خوردن ، هراسی نداشتیم ؛
چقدر میخندیدیم به ترکیدن بادکنکهایی
که برای داشتنشان
ساعتها میگریستیم ؛
چقدر ظهرهای تابستان میدویدیم و فریاد میزدیم
و سرزنش پیر محله را
زیر صلابت گامهایمان
به فراموشی میسپردیم ؛
چقدر پنهانی خوشحال بودیم :
وقتی آتش روشن میکردیم
وقتی مرغها را دنبال میکردیم
وقتی ملخها را میگرفتیم
وقتی سوسکها را میکشتیم !
چقدر تحمل میکردیم درد تنبیه را
وقتی به باهم بودن فکر میکردیم.
آری ؛ چقدر فخر میفروختیم
با دنیایمان
با لحظههایمان
با داشتنها
و نداشتنهایمان ؛ ....
آه ، که چقدر پاک بودیم
چه ساده
چه راست...
م.صبا
شب است و سکوت،
سیاهی هست و رکود ،
فکر با احساس درآمیخته؛
سکوت قمصور!
صدا میآید.
صدایی که هر لحظه با من سخن میگوید
صدایی که انعکاس مییابد - حضورش - در تمامی لحظات!
صدایی که تصویرگر همآغوشی ترس است و جرات؛
و آنچنان قوی
که تمامی مرزهای وجودم را درمینوردد،
وقالب شیشهایام را درهم میشکند!
آری؛
چه میتوان گفت در لحظهلحظههایی
که تو را نزدیکتر از خود ،
به خود
مییابم ؛
و طنین آبی صدایت را
در تمامی وجودم احساس میکنم
که حتی
چنگیدن چنگ من
وامدار حضور توست!
دیگر چگونه میتوان انتظار داشت
زایش لحظاتی اینچنین را
وقتی که تو رخت بربندی از واقعیت من ؛
که نه تو آسوده آمدهای
و نه من ...
شاید ناخواسته قدم نهادم
در این رهگذر مبهم
اما خواسته و سخت پیمودم این مسیر دشوار را ؛
اکنون که راه را یافتهام
رهایم مکن ،
همراهم باش !
م.صبا