مردی کنار بیراههای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان، طنابهای کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه میشوند.
سپس از کیسهای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسانهای با ایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کردهاند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت: طناب من کدام است؟
ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمانهای پاره را گره بزنم، خطای تو را به حساب دیگران میگذارم .....
مرد قبول کرد. ابلیس خنده کنان گفت: عجب، با این ریسمانهای پاره هم میشود انسانهایی چون تو را به بندگی گرفت.
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید
که ازخود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفته و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت
کنم. مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه. کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل میکند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمیدانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است...
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا میشه به این بچّه کمک کنه دیگه"
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را در میان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانهای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالی که دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بیدقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیهای است از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار میبرد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیر مترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساختهها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصتها از دست میروند و گاهی بازسازی آنچه ساختهایم، ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانهای که برای زندگی خود میسازید باشید.