محبوب‌ابدی
محبوب‌ابدی

محبوب‌ابدی

داستان آموزنده ” هزینه بیلط “

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . »
متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت :
- ۲۰ دلار!

پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . »
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .

نظرات 4 + ارسال نظر
آسمان سیاه است شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://d.blogsky.com

سلام
مدتی است که داستان های زیبای شما را دسته جمعی دنبال میکنیم و از این بابت خواستم تشکری کرده باشم ... مخصوصا داستان صورت زشت و سیرت زیبا و هزینه بلیط بسیار تاثیر گذار بود

سلام به شما.ممنون از حسن نظرتون.بازم بیایید پیشم.

کارکاتوریست شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ http://karikaturist.blogfa.com

یا میخواهید کاریکاتور خود را ببنید؟

کاریکاتورهای مورد علاقه خود را سفارش دهید

http://karikaturist.blogfa.com

یک دوست شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ب.ظ http://halaal.blogsky.com

سلام
داستان زیبایی بود

سلام و سپاس

نسرین یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

حالا اون باباهه چه دل خوشی داشته که پول نداشته همه خانواده اش را برداشته آورده سیرک... مگه نمیدونست پولش کم میاد؟؟

والله.همینو بگو.فکر کنم روشش این طوری بوده،وگرنه ما که پول نداریم،چرا نمیریم سیرک؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد