ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
جالب بود. حاضرجوابیش که به تو رفته فکر کنم... زرنگیش به خاله اش رفته که منام....
اگه من حاضر جواب بودم و تو زرنگ بودی که اوضاع احوالمون این طوری نبود دوستم