هنوز هم خیره ماندهام
و سنگینی سایهی بُهت را
بر شانههایم احساس میکنم.
هنوز دستان پُر خواهش تمنا
بر گردن زندگی آویخته.
دستانی که مرا بیشتر میشکند
و زندگی را کمتر .
بارها با خود فکر کردهام
« که اگر خداوند زندگی را دوباره به من ارزانی میداشت
چه نجیبانه آن را میپذیرفتم
و مغرورانه
فریادش نمیکشیدم !
کاش زودتر میفهمیدم
باید راه رفت
وقتی دیگران ایستادهاند ،
باید فریاد زد
وقتی دیگران سکوت اختیار کردهاند
و باید بیدار بود
وقتی دیگران خفتهاند .»
افسوس!
کاش میفهمیدم معنای دوستداشتن را
آنگاه
بی لحظهای درنگ
فاش میکردم این ناگفتهی پُر راز را .
آه ، ندانستم
« چه وسعتی میخواهد از آتش گذشتن
و شعله اش را ستودن ! »
« کاش زودتر میفهمیدم
بزرگی در ارزش نیست ، که در معنا نهفته است .
کاش میشد بیاموزم
مرگ با فراموشی میآید ؛ »
و زندگی با باور !
کاش میشد میزیستم بیآنکه دفعهای بگویم :
ایکاش !!!
آری ؛ اکنون
من انسانی هستم که در رویا به دنبال آرامشم .
کاش میشد بیشتر بخوابم
و رویا ببینم.
م.صبا