محبوب‌ابدی
محبوب‌ابدی

محبوب‌ابدی

گاه آرزو می‌کنم 

       کاش زمان می‌ایستاد 

ولحظات کودکانه‌ام را  

با رفتنش تباه نمی‌ساخت. 

( لحظه‌هایی که ناب بودند 

لحظه‌هایی که بوی طراوت می‌دادند و عشق ) 

آری؛ چه زیبا دوست می‌داشتیم  

و چه بی‌ریا ، می‌بوسیدیم ؛ 

چه معصومانه می‌گریستیم  

و چه مهربان ، نگاه می‌کردیم ؛ 

چقدر لذت می‌بردیم از صدای شکستن شیشه همسایه  

تا زمزمه وجود خویش را  

               - تا انتهای بودن - 

                               فریاد کشیم ! 

چقدر شادی می‌کردیم   

وقتی  

 بادبادک‌هایمان را در هوا می‌رقصاندیم ؛ 

چقدر بر روی زمین می‌نشستیم و خاک‌بازی می‌کردیم  

و از کتک خوردن ، هراسی نداشتیم ؛ 

چقدر می‌خندیدیم به ترکیدن بادکنک‌هایی  

                  که برای داشتنشان   

                                  ساعت‌ها می‌گریستیم ؛ 

چقدر ظهرهای تابستان می‌دویدیم و فریاد می‌زدیم  

و سرزنش پیر محله را  

زیر صلابت گام‌هایمان   

به فراموشی می‌سپردیم ؛ 

چقدر پنهانی خوشحال بودیم :  

                وقتی آتش روشن می‌کردیم 

                وقتی مرغ‌ها را دنبال می‌کردیم 

                وقتی ملخ‌ها را می‌گرفتیم 

                وقتی سوسک‌ها را می‌کشتیم ! 

چقدر تحمل می‌کردیم درد تنبیه را  

وقتی به باهم بودن فکر می‌کردیم. 

آری ؛ چقدر فخر می‌فروختیم  

             با دنیایمان  

             با لحظه‌هایمان 

             با داشتن‌ها  

             و نداشتن‌هایمان ؛ .... 

آه ، که چقدر پاک بودیم 

چه ساده 

چه راست... 

 

                                  م.صبا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد