گاه آرزو میکنم
کاش زمان میایستاد
ولحظات کودکانهام را
با رفتنش تباه نمیساخت.
( لحظههایی که ناب بودند
لحظههایی که بوی طراوت میدادند و عشق )
آری؛ چه زیبا دوست میداشتیم
و چه بیریا ، میبوسیدیم ؛
چه معصومانه میگریستیم
و چه مهربان ، نگاه میکردیم ؛
چقدر لذت میبردیم از صدای شکستن شیشه همسایه
تا زمزمه وجود خویش را
- تا انتهای بودن -
فریاد کشیم !
چقدر شادی میکردیم
وقتی
بادبادکهایمان را در هوا میرقصاندیم ؛
چقدر بر روی زمین مینشستیم و خاکبازی میکردیم
و از کتک خوردن ، هراسی نداشتیم ؛
چقدر میخندیدیم به ترکیدن بادکنکهایی
که برای داشتنشان
ساعتها میگریستیم ؛
چقدر ظهرهای تابستان میدویدیم و فریاد میزدیم
و سرزنش پیر محله را
زیر صلابت گامهایمان
به فراموشی میسپردیم ؛
چقدر پنهانی خوشحال بودیم :
وقتی آتش روشن میکردیم
وقتی مرغها را دنبال میکردیم
وقتی ملخها را میگرفتیم
وقتی سوسکها را میکشتیم !
چقدر تحمل میکردیم درد تنبیه را
وقتی به باهم بودن فکر میکردیم.
آری ؛ چقدر فخر میفروختیم
با دنیایمان
با لحظههایمان
با داشتنها
و نداشتنهایمان ؛ ....
آه ، که چقدر پاک بودیم
چه ساده
چه راست...
م.صبا