-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 09:00
خاطرهی همیشگی حماسهی لبهایت در کدام آتش سرد، سوخته که اینچنین در شقاوت شبهای بیروح نظارهگر بازی بیپایان ستارهها هستی ؟! و نیروی بازوانت در پرتاپ کدام نیزه، از دست رفته که سرزمین مرا بیمرز رها کردهای ؟! *** برای دوباره دیدنت تیشه بسیار است تا کوهها را بردارم ! و طاقت اندک !!!! دستهایت را دراز کن آخرین تیشه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مهرماه سال 1388 14:04
سکوت را تا مرز بی انتهای وجود زمزمه میکنم ، و بیصدا فریاد میزنم : « نمیدانم بی تو بودن را چگونه معنا کنم. » م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 09:39
سایهای مبهم در نگاه درخشان چشمانم نقش میبندد نگاه، ساکت سایه، درتلاطم. نگاه درهم میشکند سایه فرو میریزد ! سایه تو بودی و درخشانی نگاه را وجود تو بارور کردهبود. و تو ای کاش جاودان بودی ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 مهرماه سال 1388 10:19
بارها وقتی بوی باران برمیخاست به یاد میآوردم مادربزرگ میگفت : - خشم خداست که از ناسپاسی انسان ، به تازیانهی یزدان ، ابر بر زمین میافشاندش - ( و باران هیچ نبود، برای منی جز تداعی خشم، جز تداعی اشک ) **** اما اکنون هر بار بوی باران برمیخیزد ، به یاد میآورم تو را و خویش را به یاد میآورم گرمای آغوشی مقدس را که به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 16:18
زجر فریاد گلوله در خفقان زندان مرهمی است بر زخم دیوار از زجر خراشیده شدن ؛ و درد تحمل کردن در بستر سنگدل زندگی خود ، زجری است بر زخم زنده بودن ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 مهرماه سال 1388 15:01
وقتی خاطرهی پنجره را مرور میکردم گنجشکها هشیار بر شاخسار درختان ـ تعجبوار ـ نگاهم میکردند ! باد، آرام قدم برمیداشت و غبار از چهرهی رنجور زمین میزدود ! و هنوز زجر صدای سگهای ولگرد ذهنم را میسایید ! ****** در مرز بلوغ و غریزه به پنجرهی روبهرویی خیره شدهبودم و در انتظار گشوده شدنش زمان را خفه میکردم ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1388 13:40
صورت آب را نوازش میکنم باد را در آغوش میفشارم ، آسمان را میبوسم حجم آفتاب را بر تن میکنم ، و گوش فرا میدهم به آهنگ صبح که از دیوار خانه فرو میریزد ! سبزینهی روح برگ را لمس میکنم و به یاد میآورم خواب رویایی ماه را در آب هنگامی که با قطرهی خیس اشک بیدارش میکردم ! ( و چه آرام نگاهم میکرد) م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 14:00
در نگارخانه ی وجودم نگاره ی درونم را به دادگاه کشانیدم نگاره ای که سراسر گذشت بود و ایثار ! و هستی اش پاک بود و بی آلایش و با هیچکسش در تعارض نبود - که تمامت - تجلی او بود در پیکره ای از وجود خویشش بارور ! آری صنم وجودی مرا نه با تبر خلیل در پیکار بود و نه با نوازش گمراهان . که مقدس بود و بی نیاز از هر آنچه او را در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 15:27
از صاعقههای خونین درد حجم آبی نگاه ترک برداشت و ابر سیاه آسمان حریر بر تن کرد. آنگاه در هجوم خردهشیشهها فرو ریختی بیصدا، موهوم واقعی ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 10:59
با کولهباری سرشار از خاطرات گذشته قصد سفر میکنم همه چیز خستهام میکند ، وقتی به باورهای واقعی میرسم. در گلوگاههای سخت ، لحظههایی خوش ، همراهیام میکنند ، و در دشتهای فراخ ، لحظههایی خاموش ، چه دشوار میسازند حرکت را ! در جدالی سختتر از گذشتهی از دسترفته آینده را میپرسم : چه مرا خواهد داد ، که من هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1388 12:23
آن دم که لحظهها درهم آمیخته بود آن دم که عقاید از یادها رفتهبود آن دم که فریاد در ساحل سکوت، در تلاطم بود آن دم که اعتراف در پس وحشت، سنگر گرفته بود آن دم که علاقه در کنه دل پنهان گشته بود آن دم که اکنون در گذشته غرق شده بود تو آمدی ! تو ! : یقین لحظههای تردید و گمان باور لحظههای تهی از ایمان ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1388 10:10
بی همگان بسر شود،بی تو بسر نمیشود داغ تو دارد این دلـم جای دگــر نمیشـــود بی تو برای شــــاعری واژه خبر نمیشــــود بغض دوباره دیدنت، هست و بدر نمیشود فکــر رسیدن به تو، فکــر رسیــدن به مـن از تو به خود رسیدهام،اینکه سفر نمیشود دلم اگر به دست تو به نیزهای نشان شود بـرای زخـم نیــزهات،سینه سپــر نمیشـود صبوری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 10:16
در سکوتی طولانی خواندمت و تکرارت کردم و آنقدر به یاد آوردمت که اندیشه ام حجم تو را برایم نقاشی کرد تا دوباره در حسرت دیدارت رنگها صورتم را نقاشی کنند! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 09:20
باز هم میوزد. بازهم سکوت را میشکند. بازهم فریادم را در وزیدنش گم میکند. دوباره پریشانیهایم را تکان میدهد دوباره اشکهایم را بر گونههایم میغلتاند و دوباره برایم قاصدک میفرستد. ولی بازهم نمیگوید این قاصد از سوی کیست ؟! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مردادماه سال 1388 12:14
بعضی اوقات آنقدر تنها میشویم ، که گاه تنهایی دیگری تنهاییمان را پرمیکند. و برخی اوقات آنقدر تنهایی دیگری را عمیق مییابیم که حتی فکر تنهایی خود را از صفحه زندگی پاکشده مییابیم. م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 08:15
کلامت ، شکوه خسته شب را آرامشی است که در آغوش عاشقت نوشانوش میتوان نوشید. و انعکاس نگاهت در حجم زنگارخورده چشمانم آنچنان عمیق ریشه دوانیده که تمامی پیکرم را به اعتراف مینشاند : تو همانی که وجودم با تمام وجود فریادت میکشد ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 12:16
خون در رگهای ستایشم منجمد شده و آنقدر عمیق یخ زدهام که سایش اسکیتهای تو را حس نمیکنم ! ..... عبادت من بوسه بر دستان مادر را کم دارد ، و هنوز با نگاهی گرم مهربانیهای پدر را پاسخی نگفته است ! ..... مراقب باش ! هنوز زمین اندیشهام لغزنده است. یخشکنهایت را بپوش ! ..... جاده در دست تعمیر است !!! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 09:19
زمینی که اندیشهام را به دیوارش میخکوب کرده بودم ؛ هر لحظه دهان میگشود و گدازه میپاشید بر پیکرهی اندوهبار زندگی احمقانهام ؛ و من ساده دل در بزم آتشباران کوههای تیشه نخورده گوگرد نفس میکشیدم ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 11:22
دفترت را باز کن چشمانت را ببند و نقاشیام کن با هر مدادی که خواستی سبز ، قرمز ، زرد .... احساسم را از خود مراقب باش آبی بکشی ! .... مدادت را بردار صفحه را آبی کن ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مردادماه سال 1388 15:25
گاه آرزو میکنم کاش زمان میایستاد ولحظات کودکانهام را با رفتنش تباه نمیساخت. ( لحظههایی که ناب بودند لحظههایی که بوی طراوت میدادند و عشق ) آری؛ چه زیبا دوست میداشتیم و چه بیریا ، میبوسیدیم ؛ چه معصومانه میگریستیم و چه مهربان ، نگاه میکردیم ؛ چقدر لذت میبردیم از صدای شکستن شیشه همسایه تا زمزمه وجود خویش را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 09:09
شب است و سکوت، سیاهی هست و رکود ، فکر با احساس درآمیخته؛ سکوت قمصور! صدا میآید. صدایی که هر لحظه با من سخن میگوید صدایی که انعکاس مییابد - حضورش - در تمامی لحظات! صدایی که تصویرگر همآغوشی ترس است و جرات؛ و آنچنان قوی که تمامی مرزهای وجودم را درمینوردد، وقالب شیشهایام را درهم میشکند! آری؛ چه میتوان گفت در...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مردادماه سال 1388 08:47
تمام زندگی را تف کردم و خاطراتم را سربریدم و فریادها را سربهمهر در زندان آوارگیها دفن کردم. و جاریشدم در لحظههای کپکزده... ... که بود آنکه ما را چنین خواست فرجام ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 تیرماه سال 1388 09:34
از تو ، در تو ، روییدم. بی منت خاک بی حسرت آب.... م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 12:43
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است. نکند اندوهی ، سررسد از پس کوه چه کسی پشت درختان است ؟ هیچ ، میچرد گاوی در کرد ظهر تابستان است. سایهها میدانند که چه تابستانیاست. سایههایی بیلک ، اطلسیهایی تر رستگاری نزدیک ، لای گلهای حیاط. نور در کاسهی مس ، چه نوازشها میریزد. نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 16:16
قلم را تیشه میکنم ، چون فرهاد ، به کاهش کوه درد اما چه حاصل ؛ که کاهش درد ، خود زایش دردی دیگر بود کآدمی تکرار درد است ، خود اگر میداند یا نمیداند ! به قعر ظلمانی وجودش ؛ محمدجواد ربیعی
-
حاجی فیروز
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 15:18
پسر کوچک به پدرش گفت : پدر! دیروز در خیابان حاجی فیروز را دیدم. بیچاره! چه اداهایی از خودش درمیآورد تا مردم به او پول بدهند. ولی پدر! من ازاو خیلی خوشم آمد. نه به خاطر اینکه ادا درمیآورد و میرقصید. به خاطر اینکه چشمهایش خیلی شبیه تو بود.. از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه میدیدند.. نویسنده:...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 15:09
میگویند انسان در کوچهها سرگردان است و انسانیت در کتابها.... اگر بتوانیم انسانیت را از دل کتابها بیرون بکشیم انسان را از سرگردانینجات دادهایم.....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 15:40
سفر مرا به زمینهای استوایی برد و زیر آن بانیان سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد : وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخت !
-
نان
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1388 09:55
وقتی جهان از ریشههای جهنم و انسان از ریشههای یاًس میآید وقتی یک تفاوت ساده در حرف کفتار را به کفتر تبدیل میکند باید به بیتفاوتی واژهها و واژههای بیتفاوتی مثل نان دل بست. نان را از هر طرف که بخوانی نان است . قیصر امینپور
-
عاشقانه
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 10:33
وآغوشت جایی برای از گریه سبک شدن جایی که آرامش به زیر پوستم تزریق میشود. امنیت شکوه مییابد و احساس به تمامی در برابرت شکل میگیرد. خلسهی عشق است آغوش تو احساس گرم یک مخدر مقدس گرمایی که از آن میرویم وعاشقانه پوست میاندازم. محمدجواد ربیعی