-
....
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 13:45
زندگی خیلی جالبه ! هر لحظه باید منتظر باشی که با یه تغییر جدید روبهرو بشی. تغییرات خوشایند ، تغییرات ناخوشایند !؟ بعضی اوقات پیشامدهای زندگی یه طوریه که روی کلهی آدم اسفناج سبز میشه و واقعا نمیدونی باید در مواجهه با اونها چه کار کنی . الان دقیقاْ من همون آدمه هستم که به جای مو ، روی سرش یه عالمه اسفناجه...
-
توصیه اخلاقی
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 10:56
قبل از ازدواج چشمانت را کاملا باز کن و از کنار هیچ مساله ای ساده نگذر ولی بعد از ازدواج خیلی مواقع چشمانت را ببند
-
نوش جان
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 14:51
زندگی جیرهی مختصری است مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است مثل یک حبهی قند زندگی را با عشق نوشجان باید کرد .... ( زندگی نوش جون همتون دوستای خوبم )
-
برنارد شاو
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 15:57
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید! روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید...
-
سال نو مبارک
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 09:49
ساده است نوازش سگی ولگرد. شاهدِ آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود و گفتن که: «سگ من نبود . « ساده است ستایش گلی، چیدنش، و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد . ساده است بهرهجویی از انسانی؛ دوست داشتنش بیاحساس عشقی؛ او را به خود وانهادن و گفتن که: « دیگر نمیشناسمش .« ساده است لغزشهای خود را شناختن؛ با دیگران زیستن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 13:40
پنجهی خشم چنگ میزند صورت حقیقت را جیب آرامش تهی است از باور آسوده زیستن و کاسهی شوق لبریز است از شراب مردن ، اکنون زیستن در زوال است و شکوه حقیقت ، پایمال ! پای ، در زنجیر است و سر، بر، دار !!! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 13:43
روزی که شکستی ـ آیینهسان ـ آسمان از رنج ، رنگ میباخت و من از شرم ! ضجههای بیصدایت نگاه خون آلودت و التماس دستهایت آنچنان بر خرمن احساساتم آتش میدوانید که حتی رقص قطرههای اشک ؛ بر گونههای بیروحم ؛ کاهش اندوهم را در پی نداشت. آری ؛ تنها من بودم و لحظه لحظه هایی که دردمندانه سخن میگفتند. من بودم و گامهایی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 11:17
دیروز کوچک بودم قطرهای در بیکران شعلهای در دنیای نور نغمهای در هزاران ترانه حال ، بزرگم و دوباره قطره ، شعله ، نغمه ! ..... اکنون یک شاخهام یک شاخهی خشکیده گمشدهای در انبوهی ! آری ؛ من آن تک شاخه ای هستم که به امید نور ، دلخوش کردهام و تاکنون زیستهام بینفس ! بینفس زیستن را که آزموده که من اینچنین تابش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 دیماه سال 1388 13:28
ذهن سیال است ؛ قلم میلغزد ؛ صفحهی سفید آشفته میگردد ؛ چشم راه میرود ؛ احساس بازی می کند؛ لب میخواند ؛ دست می نویسد ؛ اندیشه گام برمی دارد ؛ قدم اول : دانستن .... ؛ آگاهی کفشهایش را بغل می کند ؛ راه می رود ؛ میدود ؛ و نفسزنان میرسد به آخرین قدم ؛ - به پایانی که سرچشمهی آغازست ! - قدم دوم : فهمیدن ....؛ !!!...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 دیماه سال 1388 13:41
از روزهایم از لحظههایم در هراسم ! از سُمضربههایی که چون پتک بر وجودم میکوبند در هراسم ! از افکار خط خطی که ذهن را میتراشند در هراسم ! از خودم ، از دنیایم حتی از دیگران نیز در هراسم ! ثانیههای مرگبار توهم را میشمارم و دقیقههای ملتهب را ورق میزنم ! و سرگردان میدوم در سرزمین جدال خوبیها و بدیها ... نمی دانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 11:39
هنوز هم خیره ماندهام و سنگینی سایهی بُهت را بر شانههایم احساس میکنم. هنوز دستان پُر خواهش تمنا بر گردن زندگی آویخته. دستانی که مرا بیشتر میشکند و زندگی را کمتر . بارها با خود فکر کردهام « که اگر خداوند زندگی را دوباره به من ارزانی میداشت چه نجیبانه آن را میپذیرفتم و مغرورانه فریادش نمیکشیدم ! کاش زودتر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 13:34
از پس این مرثیهی درحال وقوع با تو سخن میگویم. « با تو که درد میکشی و آزادی را ترک میگویی ! » و نمیدانی چه فصلهاست نگهبانان مزرعهات مترسکهایی هستند دوستدار کلاغ ! و نمیدانی چه سالها در گورستان عقاید مسموم - سر در گم - انتظار مرگ را شمارش کردهای بی آنکه بدانی گورستان ، تنها جای خفتن نیست ! رهای در بند ؛...
-
به یاد زلزلهی ناگوار بم
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 15:29
اکنون اندوه میبارد بر خاک اندوه میبارد بر زمینی که ناجوانمردانه حق بارور شدن را در حال ستاندن است ! اکنون آسمان صاف و پر ستارهی کویر سیاهپوش گشته با بغضی در گلو بغضی که تابش میآورد و نمیشکند... این کدامین تقدیر بود و کدامین خدای اینگونه آن را رقم زد که اگر تاوان گناه آدمان بود ما همه گناهکار بودیم و شما ، تاوان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 13:41
وقتی از آسمان ، جز قحطی چیزی نمیبارید ؛ و از زمین جز خشکی ، ارمغانی در دست نبود ؛ وقتی دستها از فرط عجز ، شرافت را بدرود گفته و قلبها از ضربههای درد ، تپیدن را فراموش کرده بودند ، .... آسوده خاطر ، زیر سایهسار درختان میوه مینشستی و دستور میدادی سرخترین سیب بزرگ را از دوردستترین شاخهها برچینند و به تو ارزانی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 09:36
در هجومی پرفریب - سست - بر زمین افتاده بود و اندام خیسش ، سرخی گونههایش را کم رنگ تر جلوه میداد ! در خلوت دو دست او بود و تازیانههای بی رحم غریزه که جسمش را بردهی خواهش کرده بود و روحش را اسیر تشویش ! آری ؛ در هجومی پرفریب بانوی عطش و آتش در آغوش بستری بیشرم - پیروزمندانه - به بازی گرفته شده بود .... م.صبا
-
تقدیم به مامان مهربونم
شنبه 28 آذرماه سال 1388 14:13
نقطهها در آسمان بازی میکنند ماه در آب و خیال تو در ذهن پرتلاطم من. کدامین خدای تو را اینگونه آفرید که تو دیگرگونه مخلوقی هستی نه بهسان همگان. تو از خاک بارور نگشته ای که تمامت زندگی ، وامدار توست. تو سراپا نوری و وجودت هستیبخش است پیکر خالیتر از تهیام را ؛ و روان آشفته را خیال توست ، مرهم ! ای شکوه عظمت چگونه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 12:40
«سمند بادپا و صخره پیمای منی مرسا الفبای نجیب گفتنیهای دلی مرسا» در این وادی وحشتزای غم، آرامش جانی تو معشوق من و حتی اهورای منی مرسا کنون آیینهی قلبم، غبارآلود بوی توست کجا باشد غبار دل، شکیبا مسلکی، مرسا ؟! بُود روز و شبم هردم، خیالی در کنار تو تو رفتی و نباشد دست من بر دامنی مرسا از آن روز جدایی دل کند نجوا به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 09:21
در گیر و دار زندگی درگیر بودنم. نه در شکوهام ، نه در سرور ؛ نه در حسرت جاودانگیام ، نه در حیرت کوچ نه فریاد میزنم و نه خاموش ! میزیم ، آنگونه که شایسته است زیستن را ؛ که مقدس است زندگی و پاک تر است از آن مرگ.......... م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذرماه سال 1388 10:14
خلوت تنهایی سرشار است از رخوت ؛ و بیحوصلگی ، ذهن متروکم را میتراشد! لحظههای فراموش شده صف کشیده ، تصویرساز حسرتاند.... نه اندیشهای است ونه حتی کلامی؛ که اغوایم کند که رهایم سازد ! آری ؛ خلوت تنهایی سرشار است از رخوت! سرشار است از حسرت! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 09:38
موسیقی باد، نواختن از سر گرفته بود خورشید پایین و پایین تر میرفت سایهها حرکت می کردند شاید هم میگریختند! آری؛ شب فرود میآمد : قلمروی بیفرمانروا آغشته به رنگ ظلمت ! - ظلمتی که ترس را به من مینوشاند، بیاختیار- وحشت را مزه مزه کردم و جرات را به تمامی سرکشیدم ناگاه ارتعاش اندیشه تکانم داد ، - ریزش سکوت ذهن - : « که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 11:56
وقتی به رویاهایم فکر میکنم خندهام می گیرد که سنگدلتر از هر کس به بازیم گرفتهاند و نیامده میگریزند......................! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 10:38
هجوم لحظهها بر زندگی هجوم شعر بر ذهن هجوم پرواز بر دل هجوم فریاد بر لب آری؛ در گیر و دار فتحی بزرگم ! فتحی که چون میلی عظیم در من شکفته شده و مرا دوباره میرویاند ، و سوق میدهدم به دیگر جهانی که خود، سرزمین فاتحان است ! ******** کشکول بر دست رهگیر سرزمین فاتحانم اکنون به امید جرعهای که تناوری نهال پاگرفتهی درونم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 11:35
چون سنگ بر آیینه، میکوبد موج بر ساحل ؛ چون خنجر، میخندد بر سینهی آبگون آسمان طاس زر ؛ و از ساییدهی فرفوس * همهجا رنگ میگیرد یک سر ؛ بانگی سهمناک برمیخیزد از زوزهی بادهای خشمناک ، آسمان و آب در هم میآمیزند چون رنگ بیداری و خواب ! م.صبا *فرفوس: سنگی سرخ رنگ
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 09:59
عبادتگاه آغوش بخشایندهات آشیان آرامش است و لذت عاشقانه زیستن کتاب نانوشتهی کلمات توست! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 11:00
« ساقیا پر کن قدح تا جرعه ای بر سر کشم تا بیاسایم ز غم، تا کهکشان ها پرکشم تا ببوسم آن لب یاقوت فام جام را از طرب بر لوح دل، نقش رخ دلبر کشم » من نیاسودم دمی از ناله ی هجران تو یا رب این فریاد غم را از ته دل برکشم من در این وادی بی پایان و بی لطف و وفا هر دمی از شوق دیدارت، زبان را درکشم صبح تا شامم همه فریاد حسرت بود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آبانماه سال 1388 08:40
نبودنت را تاب میآورم با چشمهایی که قدرت دوستداشتنت را فریاد میکشند ؛ با لحظههایی که در جستجوی دوبارهی تو ، زمان را گم کردهاند ؛ با دست هایی که درمانده در دیدارت ، سکوت اختیار کردهاند ؛ با احساسی که از حس لطیف با تو بودن ، سرشار گشته است ؛ و امیدی که با حضور دوبارهی تو حیات از سر میگیرد..... حضوری که هر لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 11:39
نشسته بود در نیمهشبهای تاریک و سرد ، - وفضایی خاموش - ! . . . موهایش بوی خشت بارانخورده میداد بسکه دیوار ، تب کرده بود؛ و گهگاه ، حقارت فضا به رویش تف میانداخت تا فراموش نکند غریبه همیشه تنهاست..... کتاب گذشته را برداشت و مرورش کرد با حجمی آشنا و بارانخورده ؛ و کلماتی که پیوسته فریاد میزند : « تنها همیشه یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 09:38
باران بیحصار احساس عمیقی مرا به بند کشید در امتداد تماس دو نگاه وقتی داستان تردیدها از رونق افتاده بود ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهرماه سال 1388 11:14
در پرحادثهترین شبها آسوده خاطرتر از همیشه دراز میکشم - بیهراس از ضربههای تیشه - *** هنگامیکه خاطرهها تبر به دست ریشههایم را قلقلک میدهند ؛ و ابرهای دلتنگ ترانه میسرایند، من در بستری آکنده از خاکستر سرد یخ میزنم و رقص شعلههای آتش را به رویا مینشینم ! م.صبا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 09:17
از عشق بارورم کردی ، روئینه تنم ساختی.... و اکنون ، سهراب تو ، هنوز در انتظار نوشداروست.... م.صبا